قیل و قال های آنقدر تکراری
که هیچ موقع عادت نشد
مثل قارقاربی وقت کلاغ هایِ باغ
نه چشمی جزاوبایدمیدیدش،
نه صدایش جزاو متعلق به کسی بود!
غیرخودهیچ نمیدید
حتی همان وقت که عشق را بهانه قلدری هایش میکرد
او را شکست ، او را اسیر و خسته کرد
خسته از عشق و غیرتش
غریب شدباخود
بیگانه شدبااو
قفلی برخویش زد،
بردلش، زبانش، چشمش
غروری غروردیگرراکشت
جسمی بی روح ،
جلوی لنزدوربین ایستاده بود
دقیق شده ای که چه؟
منتظرواقعه درین قصه نباش
آن عکسِ باوقارکنج دیوار
باهمان نگاه ست
تمام این داستان غم انگیز است