حالا ، می توانی برگردی
و بنگری !
میان گودی چشم هایم
و پلک های نیمه افتاده ام
که تصویر تو را ،
خواب می بیند .
اگر بخواهی
چشم هایم را ،
دست فروش می کنم
پاهایم را ،
در خیابان جا می گذارم
دست هایم را ،
به گدای دوره گرد می بخشم
تا برگردی .
عزیزِ دُورِ من !
هنوز ، ته مانده ی آیینه
در جیبم باقی است .
هنوز ، قدری صدا دارم .
می خواهی صدایت کنم !؟