تو می روی !
و بوی عشق را به قدر نفس های من ، جا می گذاری !
من می مانم !
با تنی دلتنگ و روحی متورم از دوری !
با حواسی
از همه سو
به سوی تو !
وای
احساس ام گر گرفت !
دود شد!
حوصله ام سوخت !
حواس ام خاکستر شد و بر باد رفـت !
مات و مبهـوت ام !
گیج و گنگ ام !
عجیب می ترسم که
قلب ام ،
مغز ام ،
از این همه عشق متلاشی شود !
و احساس و اندیشه ام ،
به جای شعر ،
به شک و شبهه بپاشد !
امـا گَسی ِ باور ِ تردیـد و تـرس را ،
به طمع ِ ته کشیدن ِ « تنهایی » ،
باید گاز زد و خـورد !
ــ بی هیچ شکایتی ! ــ
نظرات شما عزیزان:
|